قصه هایی ازوقایع روزگارپیامبربزرگ اسلام(ع)

توطیه ی قتل پیامبر آخرین

پیغمبر تکلیف سنگینی به مردم ارایه نکرد،اوبه مردم گفت،سزاوارنیایش نیست،آن خدایی که بنده به دستش آنرا بیافریند،بعداسمی براو نهدودرمکانی جایش دهدودرپایان به تضرع والتماس به اوبگوید من توراآفریدم که کمکم کنی! بلکه خدایی قابل پرستش است که برهمه قدرتمندان قدرتمند است ونیازی به یاری دیگران ندارد،آن خدایی که رحیم است بربنده گان وبخشنده ی گناهکاران است، آن خدایی که به رسولش قرآن فرستاده،کتابی که همه کلیدهای خوشبختی بنده دراوست،ویک جمله ی مختصر لااله الالله محمدرسولالله راه را بسوی قرآن باز می کند،این دعوت مانند سنگ های کوه برفرق مشرکین اثر می افگند،پس ازشکست در جنگ بدر،داغ های شکست رافراموش نمیکردند،روزی صفوان وعمیرازان دردها یاد می کردندوآه می کشیدند،عمیر گفت اگربدهکارنمی بودم،بسوی مکه می شتافتم ومحمد(ص) رامی کشتم،زیرامرا بهانه یی است که فرزندم نزد آنها اسیر است،افسوس  که من وام دارم،بعدازمرگم ازتباهی خانواده ام درهراسم، نمی توانم چنین اقدامی نمایم،صفوان فرصت را نخواست ازدست دهد ،به عمیر گفت اکنون که توچنین بزرگیِ بخرج می دهی ،پرداخت وامت را من بعهده میگیرم،خانواده ات را ضمیه ی خانواده ی خود می کنم،تاوقتی که زنده ا م درحق شان کوتاهی نخواهم کرد،عمیر باچشمان شیطان مانندش بسوی صفوان خیره شد وگفت:این توافق را پنهان دار ! صفوان نیز ازاوخواست که به گفته اش عمل کند،اعراب مشرک درآن عصر دارای غیرت جاهلانه یی بودندموافق این ننگ اگرعمیراز عمق قلب  هم به چنین چیزی راضی نبود او را ننگ قومی وقبیله یی به زشتی و پستی میکشاند،عمیر باشمشیرزهرآگین بسوی مدینه شتافت،پس ازرسیدن به مدینه او که داشت شترش رادرجوار مسجد می خواباند،عمر(رض) که درمیان مردم درحال سخنرانی پیرامون احسان خدا درنبرد بدریود،چشمش به عمیر افتاد،بافریادبلند گفت این سگِ مشرک به قصد قتل پیامبر خدا بدینجا آمده، عمر فاروق پیغمبر راآگاه کرد، رسول خدا گفت اورا نزد من حاضر کنید،درحالی که عمرحمائل شمشیرعمیر رادردست داشت اورابه حضور پیغمبر بُرد،پیامبر خدابه عمرگفت اورا رها کن،بعدازان ازعمیرپرسید:عمرفاروق شمشیرمشرک رابه فرمان رسول رهاکرد،عمیرکه درکنار پیغمبر رسید گفت:صبح تان پُرنعمت باد   محمد(ص)فرمودندیاعمیرخداوندمارا بادرودی بهتر ازین درودگرامی داشته،وآن درود،سلام  است،این دروداهل بهشت است،بعدازآن پرسید چه باعث شد که سوی ما شتافتی؟عمیرگفت برای اسیری که نزد شمااست! رسول خدا فرمودند ازچه روشمشیر بر خود بسته یی ؟عمیر طفره رفت،پیامبر فرمودند به من راست بگو؟عمیر تکراراً گفت برای اسیری که نزد شماست،پیغمبر فرمود: نه چنان است که روزی توباصفوان درحِجر طی نشستی که داشتید ازکشته شده گان بدر یادکردید،آنگاه توگفتی اگر می توانستم قرض هایم رابپردازم وبه خانواده ی خودسرپرستی می داشتم  پیغمبررا باشمشیر به قتل می رساندم،صفوان هردو مشکل تورا ضمانت کرد به شرطی که تو پیغمبر رابکشی،درحالی که خداوندمدافع ونگهبان منست ومانع کارتو!عمیر گفت شهادت می دهم که توفرستاده ی خدایی،ماسخنت رادرباره ی اخبارآسمانی دروغ می پنداشتیم،درین معامله جزمن وصفوان کسی حضور نداشت،اکنون می دانم که جز خدا کسی این برنامه را به تو عیان نساخته ،سپس شهادتین رابر زبان آورد ورسول خدا فرمودند که احکام دین را به برادر تان بیاموزانید،به اوقرآن بخوانیدواثیرش رانیزرها سازید،ازآن سوصفوان درمکه به مردم بشارت می دادکه عنقریب خبر خوشی دردهای بدر را ازیاد مردم خواهدبُرد،هرکه ازمدینه می آمدصفوان ازاحوال عمیر می پرسید آخر کسی ازمسافران گفت، بلی عمیر نامی که اسیرش نزد مسلمین بود به پیغمبر خدا ایمان آورد،صفوان به لات ومنات سوگند یادکرد که هرگز به عمیر کمک نکندوهرگز بااوسخن نزند،عمیر به مکه بازگشت وگروهِ کثیری از مشرکان به دست او به دین روآوردند