دمی با مثنوی مولانایی اعظم بلخی (قسمت اول )

متن معنی نهایی ندارد

(نقد ادبی استاد دکتر سیروس شمیسا ص146 )

کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مردو زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرحِ دردِ اشتیاق
هر کی کو دور ماند ازاصل خویش
باز جوید روز گار وصل خویش
من به هر جمیعتی نالان شد م
جفت بد حالان وخوش حالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درونِ من نجست اسرار من
سرمن از نالهء من دور نیست
لیک چشم وگوش راآن نورنیست
تن زجان وجان زتن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ ونای نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد
آتشِ عشق است کاندر نی فتاد
جوششِ عشق است کاندر نی فتاد
محرم این هوش جز بی هوش نیست
مرزبان را مشتری جز گوش نیست

نیستان، شرحه،شرحه ، درد،اصل ، بد حالان وخوشحالان، نی، نیست باد (اول ودوم دارای دو معنی متضاد اند ) تعالیم صوفیه ، ظاهر چندان پیچیده یی ندارد به لحاظ نا بغرنجی ظاهری آنست که در مواردی کارخانه های صوفی سازی در گوشه و کنار ما ، مانند سمارق ( قارچ) در فصل بهار می رویند ، هرکسی دو روز به دروازه ی خانقاه رفت وبرآمد ، یک و دو ذکری فرا گرفت و دستی را بوسید ، پس فردایش ولی است و هفته ی بعدتر پیر ومرشد ، تصوف هرگز راه ورسمش تغیر نیافته ، سنت خدا از ازل تا ابد یکسان است ، متصوفان گذشته مصروف تعویض نویسی و کر وفر نبودند ، فتوا صادر نمی کردند ، آنها نه بر کس می تاختند نه کسی را در حضور شان یارای سخن بلند گفتن بود ، در عصر کنونی بار ها دیده شده که پیر پیران چند محافظ مسلح با کلاشینکوف در اختیار دارد ، و به دیگران درس اخلاص، عقیده و تسلیمی می خوان: نشان اهل ا لله عاشقی است با خود دار که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم( حافظ) در چنین حال است که سخن او بر دل جاه نمی گیرد ، عوض روشنیِ دل، دراو دود و َزنگ خانه می کند ، آنانی که به حق با حق اند پس از 800 سال زمانی که شعر ویا اثرش را بر می داری و می خوانی با آنکه خواننده به خاک راهِ او نمی تواند برابری کند با سخن راستین او به راه صدق وصفا بال می کشاید و به پرواز می آید ، مولوی درین شعر سخن هنری و تخیلی محض نگفته ، بلکه تجربه یی از منزل سلوک را به نظم درآورده :
ما زبالاییم وبالا می رویم
ما زدریاییم ودریا می رویم
ما ازآنجاو اینجانیستیم
ما زبیجاییم و بیجا می رویم
خوانده ای اناالیه راجعون
تا بدانی که کجا ها می رویم؟
" قل تعالو" آیتی است از جذب حق
ما با جذبه ی حق تعالی می رویم
کشتی نوحیم ،در توفان روح
لاجرم بی دست وپا می رویم
او در جایی در طیران است که عالَم درآنجا نور است و مولانا همین قدر آگاه هست که دارد با جسم نوری به بالا صعود می کند هر بار که منزلش پایان می یابد پرده ی دیگر نیز از نور است که مولانا آنرا باید طی نماید ، بزرگترین خیالپرداز ، چنین عالَمیِ را از عدم ساخته و ریخته نمی تواند تا عملاً با آن بر نخورد ، در چنین موارداست که تصوف عقل را عاجز شمرده و اسرار خدا را فوق کشفِ عقل می داند،چون وادی های تصوف پیچ درپیچ است و سالکاندارای مشرب های مختلف اند و هر مشربرا راه وروش دیگر است لذا نه سالکان و نه علاقه مندان تصوف که از بیرون درین دریا خود را شناور می پندارند ، زبان وبیان واحد ندارند ، بگفته ی مثنوی هر کسی از ظن خود و بر حسب پندار وفهم خود با این فرقه ی عالیه رابطه برقرار می نماید . متنی بزرگی چون مثنوی که از مسلمان گرفته تا هندو چیزهای به ذوق خود در آن می یابند ، گز نمی تواند سخنرانان همنظر و همسلیقه داشته باشد ، هر کس برابر به ظرفیت و گنجایش خود بر آن می نگرد بنده را نظر بر این است که در ارایه ی سخن پیرامون چنین آثارباید جهان بینی صاحب اثر (مولف یا مصنف) را از نظر دور نداریم زیرا نویسند ه کاذب نیست که عقیده یی را در زبان پیروی کند و درعمل کس دیگری باشد خلاف شخصیت خود، هیچ عارف وصاحب کمالی از راه مارکسیسم، وفلسفه به معرفتی که مولانا و امثالهم رسیده اند دست نمی یابد مگر از طریق اتباع سنت پیامبر عصرش ، به انسانی همچو مولانا که سراسر آثارش آیت است وحدیث ، عادلانه نیست که افتراء بندیم، این یکی از آن افراد است که از راهِ قطع منازل سلوک به خدا معرفت یافته ، حق مقدم تحلیل آثار او از راهِ حدیث وآیت است ، از نظر عارف ( ولی الله) نی عبارت از افراداین طبقه اند ، آنانی که به خدا رسیده اندو از قیدلوث ناپاکی رسته اند ، آنها مانند نی میان تهی و حامل نا پاکی نیستند ، هرچه از عالم قدس در آنها دمد آنرا انعکاس دهند آنها یارای افزون وکاهش را در هیچ کاری ندارند
در پس آیینه طوطی صفتم داشته اند
هر چه استاد ازل گفت بگو می گویم ( حافظ)
من هیچم و کم زهیچ هم بسیاری
وز هیچ وکم ، هیچ نیاید کاری ( مکتوبات امام ربانی رض)انسان قبل از نزول به وطن مالوف کنونی در عالمِ امر بود ، جایی که مولانا آنرا نیستان نام نهاده منظورش آنجاست ، درآن مکان کلیه ابنای بشر بی دنائت و نی صفت می زیستند ( مامن مولوِ دٍ الا یولدَ علی الفطرت فابوا هُ یُهودانهِ ... ) ازینرو مولانا نیستان راخاص نساخته بلکه عام نام برده ،زمانی که حقایق بشر به دنیای مادی تنزل می نماید هدفش جزء پرستش و معرفت به خدا چیز دیگری نیست ، درین آزمونگاهِ به ظاهر ساده ، صراط المستقیم را اشتباه می گیرند ، زیرا این راه سخت باریک است ودر نظر اول تاریک هم می نماید ، پس از سقوط زیرپل هم به او آراسته ظاهر می شود ، مقصد نزول را از یاد می برند و گرفتار عشق و دردهایی می گردند که در وعده ی روز نخست آنرا پیشبین نبودند ، درین نسیان رابطه ی عاشقانه ی توابع جسم با جسم نیز بی اثر نیست تعدادی ازین انسانها که به لطف محض خداوند به خود می آیند ، آنها را میهن به سویش می کشاند ( عالمی که آنها در آنجا تعیین شده اند) گرفتاری با میهن نوعی محبت می آفریند که در زبان دیگر " حب الوطن و من الایمان" بدین محبت تعبیر شده بیان این قوه ی کشش در توان هر سینه نیست ، مولانا سینه ی را درخور چنبن بزرگی می پندارد که از یاد خدا بی خود و پارچه پارچه با شد ( شرحه شرحه ) به عقیده ی مولانا هر که گرفتار خود است واز او دور، عشق واشتیاق آنجاه در او منعکس نمی شود ،اگر روی سخن بطرف عشق قدسی است ، در آنصورت درد عین عشق است ، وگر پیرامون عشق خاکی سخن می رانیم ، درد را باید رنج وحزن دانست در بیت زیر دردمند عاشق راگویند " الهی آشنا گردان بمن دردمندی را که از گلهای داغ سینه اش بوی تو می آید " ( مرزا مظهر جان
جانان) از نظر مولانا ی بلخی دسترسی به نیستان یا اصل به کسانی میسر است که در نیایش نستوه بوده و در وطن مالوف غرق الفتهای آن نشده باشند ، آدمی چه دانا و چه نادان بنابر خصلت جمع گرایی انسانی ، در میدان حیات با یکی از دو گروه جامعه می آمیزد که مولانا بدانها خوشحالان (آنانی که به دنیا دو معنی قایلند ...استفاده از نعم مادی و آماده شدن به روز باز پرس ) وبد حالان ( فداییان یکطرفه ی دنیا ) نام نهاده ، مولانا آشنایی باهر دو دسته را نالان شدن و بیهوده گذرانی می داند ، زیرا درین عالم رسم اینست که هر کسی مناسبات و روابط خود را با طرف مقابل براساس چشمداشت و انتظارات خود انتخاب می کند ، در ابیات " هرکسی... سرمن... و تن زجان...که در بسیاری شروحات آ نرا دلیل نداشتن همراز و غریب بودن مولانا درین نشاء گفته اند به نظر بنده سخن چندان استوار نیست ، زیرا مولانا در حلقه ی اولیاالله می زیست ، رازدانان او تعداد شان غلو بود ، کسانی که مولانا را احاطه کرده بودند و دست بر سینه به احترام مولا نا می ایستادند به اولیا بودن شان خود حضرت مولانا شهادت داده و از سوی دیگر اگر فریاد مولانا را حمل بر تنهایی و نداشتن همفکرکنیم باید گفت که اولیای خدا هرگز احتاجی به راز گویی ندارند بلکه با یکدیگر نیز اسرار شانرا فاش نمی کنند ، به نا حق نگفته اند :( من عرف الله کل لسانه ومن عرف ا لله طال لسانه ... هرکه حق راشناخت زبانش لال شد ، کانرا که خبر شد خبرش باز نیامد)، امام عارفان شیخ احمد سرهندی قدس سرهُ فرموده اند : درازی زبان درظلال بود و گنگی زبان فوق مراتب ظلال است حضرت مولانای رومی همچو دمنده ی روح جدید در نهادِ دین مادامی که از اصل سخن می زند تایید می نماید که از عالم ظل قدمی فراتر گذاشته پس بعید می نماید که او شکایت از غریب بودنش دارد از سوی دیگر عرفا اسرار شانرا روی کوچه نمی ریزند ، باید ابیات فوق رااز غلبه ی سکر دانست که عارف توان نگهداشت جوشش و آ تش درون را دارد از دست می دهد ، این آتش لذت آفرین است که در نای ( جان عارف)افتاده با آنکه می سوزاند اما عمارتگر نیز هست مولانا دعا می کند که خدایا این آتش را قوت دِه و توانش ببخش ،گرچه در مصرع دوم ( نیست باد) خلاف معنی اول است ( همگونی یا جناس : آنست که در میان دو واژه بتوان به گونه ی ویژه ، از دید ریخت یا ساختار آوایی ، همانندی یا پیوند نزدیک یافت ، درین بیت مولانا از صنعت بدیعی جناس تام استفاده برده که دو پایه در گفت ونوشت به یکباره گی یکسان اند اما در معنی “متفاوت” مانند این شعر حضرت حافظ :شیرنترازآنی به شکر خنده که گویم ... ای خسرو خوبان ! که( توشیرین زمانی ) نگا. کنید( زیبا شناسی سخن پارسی ج 3 " علم بدیع " جناس تام ص48 تالیف م کزازی ) اما با درنظر داشت فطرت و طبیعت اولیای خدا که هرگز به هیچ فردی تحت هیچ شرایطی دعای بد نمی نمایند باید گفت که مولانا نیستی آن دیوان جسم را خواسته که مانع ورود آتش عشق و گرفتاری قدسی آدم می شوند ، به باور مولانا داد و فریاد او را هر نا محرم به اسرار رموزات نمی داند او محرم به آنانی اطلاق می کند که به کشف عقل و هوش متکی نگردند بلکه دایره ی توانایی این حواس را همان طوریکه محدود است محدود پندارند ، و مرز های اسرار حق راجز ازراهِ توکل وتسلیم و عجز نتوان شناخت ...
نویسنده : مهندس ع نقشبندی